آمدم تا جان به قربـــــانش کنــــــــــم اما نشد
دل فدای عهد و پیمـــانش کنم اما نشد
تاشود شیرین من شیرین لب شیرین سخن
خویش را فرهاد بی جانش کنم اما نشد
مهــــربانی ها کنم شیرین زبانی هــــــا کنم
در دل خود کنج زندانش کنم امـــــــا نشد
بنگـــــرم تا ساغـــــر لبخنـــــد بر جـــام لبش
بردوچشم خویش مهمانش کنم اما نشد
من سپند آســـــا جگـــر را روی مجمر ریختم
تا زهجـر خویش گریــــــانش کنم اما نشد
تا عزیز مصــــــر گـــــردد یوسف کنعـــــان من
خواستم درچاه کنـعانش کنم امــــــا نشد
بعد از آن هنگامه با عشقم, نگارم در شبی
خواستم ترک دل و جانش کنم امـــا نشد
------------------------------------------------------------------------------------------------
همیشه وقتی دلتنگ میشوم
باران می بارد
بگذار این بار باران دل تنگ شود و من ببارم !
برای تو می نویسم...
برای تويی كه تنهايی هايم پر از ياد توست...
برای تويی كه قلبم منزلگه عـــشـــق توست ...
برای تويی كه احسا سم از آن وجود نازنين توست ...
برای تويی كه تمام هستی ام در عشق تو غرق شد...
برای تويی كه چشمانم هميشه به راه تو دوخته است...
برای تويی كه مرا مجذوب قلب ناز و احساس پاك خود كردی...
برای تويی كه وجودم را محو وجود نازنين خود كردی...
برای تويی كه هر لحظه دوری ات برایم مثل یک قرن است...
... تويی كه سـكوتـت سخت ترين شكنجه من است برای
برای تويی كه قلبت پـا ك است ...
برای تويی كه در عشق ، قـلبت چه بی باك است...
برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...
برای تويی كه عـشقت معنای بودنم است...
برای تويی كه غمهایت معنای سوختنم است...
برای تویی که آرزوهایت آرزویم است...